تا حالا شده با خودتون حرف بزنین؟ شده به ندای درونتون گوش بدین؟ خوب، از بین این دوتا، بیشتر با خودتون حرف میزنین، یا به خودتون گوش میدین؟ شاید یه کم پیچیده به نظر بیاد، و مثلاً بگین هر دوتاش، گاهی با خودمون حرف میزنیم و گاهی هم شنونده خودمون هستیم. اگه اینطوره، حالا بگین کدومش بیشتر؟ فکر میکنین آیا این موضوع ربطی به تشویش و استرس داره؟
حالا بیایین به دو سمت این داستان نگاهی بندازیم. این که درونمون با ما حرف بزنه چیزیه که تا دلتون بخواد اتفاق میافته و متاثر از تشویش و استرس ماست. این قضیه اینقدر جدیه که در فیلمها نمود عجیبی ازش رو میبینیم، که گاهی هم باور ناپذیره. میبینیم صدای خود طرف، داره باهاش حرف میزنه و خاطرات زندگی به صورت واضحی میان از جلوی چشماش رد میشن. این برای من، اقلاً در دوران نوجوانی و اوایل جوانی، کمی ناملموس بود، اما یه کم که سنم بالاتر رفت حس کردم این اتفاق در همه ما میافته اما ما متوجهش نمیشیم، یه جورایی ناخوادآگاه و در ضمیر نیمههوشیارمون.
سخنگوی ضمیر نیمههوشیار
همونطوری که گفتم، این حرف زدنها ناشی از درون ناخودآگاه ما و عموماً متاثر از گذشته ماست. اتفاقاتی که در گذشته افتادهان، و الگوهایی رو شکل دادن که در موقعیتهای تشویش و استرس آور مختلف سر و کلهشون پیدا میشه و توی گوش ما میخونن که اینطوری میشه، اونطوری نمیشه و الی آخر … اگه این الگوها ناشی از اتفاقات خوب زندگی باشن که اون صدای خاموش با ما در یه صلح درونی خواهد بود و این مکالمه بدون هیچ خون و خونریزی به انجام میرسه و هر دو طرف خوشحال و راضی صحنه رو ترک میکنن.
اما روی جنجالی این داستان وقتیه که این الگوها ناشی از اتفاقات بد و تجربههای سخت ما در زندگی باشن. چیزایی مثل شکست (مثلا در آزمونهای شغلی) یا پس زده شدنها، یا از دست دادنها، … این الگوها باعث میشن به محض اینکه وارد شرایط عدم اطمینان جدیدی (مثلاً دنبال شغل گشتن، یا وارد رابطه جدید شدن، یا کسب و کار جدید شروع کردن، غیره …) میشیم بساطشون رو دم گوشمون پهن کنن و یه افسار هم به گردنمون بندازن و هی بگن و بگن که من میدونم، فلان میشه، بیسار میشه، و خلاصه از این حرفها…
شما هم که توی اون شرایط درگیر عدمقطعیت هستین و ذهنتون هزارجا هست، اصلا نمیفهمین این بابا داره توی گوشتون ویز ویز میکنه. حس امید و انرژی خوب درونیتون، نمیخواد بزاره اون صدا کار خودش رو بکنه، اما چون اون بی سر و صدا کارش رو شروع کرده و شما هم متوجه حظورش نشدین، تا به خودتون بیایین ۱۰-۰ عقبین. چطور؟ اینطوری که ذهنتون رو آلوده کرده و شما رو دچار استرس و تشویش کرده و مغزتون که در عمل درگیر یه موقعیت دیگه بوده (مثلا در جمع دوستان نشسته بودین یا مغزتون داشته یه کار دیگه میکرده) رو خسته و نابود میکنه و حس افسردگی رو میزاره توی کاسهتون.
گام دوم، ذهن بدن را هم درگیر میکند
این ته داستان نیست، برعکس قصه تازه از اینجا شروع میشه. ذهن ناخودآگاه و درگیر شما پای بدنتون رو هم میکشه وسط و اینجا هیچکی حواسش نیست که این بابا داره کل عالم و آدم رو لجنمال میکنه. این مغز درگیر شدهتون، پای اون معده بیجارهتون و به تتیب اندامهای دیگه مثل سر و چشم و دست و پا رو هم میکشه وسط.
شما درگیر یه چالش در زندگیتونین و اصلا حواستون نیست آن عالیجناب سیاه پوش چطور هر روز با شما در جنگه. کمکم میبینین معدهتون مدتیه حالش خرابه و خوب کار نمیکنه، میرید پیش دکتر و آزمایش و چه و چه، اما دکتر بنده خدا میبینیه هیچ مرگتون نیست، مجبور میشه آندوسکوپی کنه و بره داخل رو هم ببینه اما بازم چیزی گیرش نمیاد. دکی جون نمیدونه که شما یه جای زندگی درگیر تشویش و استرس هستین، برای همین اصلا بویی نمیبره که یه جای دیگه کاره که میلنگه و اصلاً مثلاً معدهتون هیچ چیزیش نیست، برای همین یه مشت داروی الکی میده و میگه مواظب خودت باش و از این حرفها.
یه کم که نگران معدهتون شدین و حواستون رفت سراغش و دارو و درمون هم کردین و حالش بهتر شد، حالا عالیجناب سیاه پوش بساطش رو یه جای دیگه پهن میکنه و کارش رو اونجا ادامه میده. این بار مغز درگیرتون میره سراغ سرتون و اون بیچاره از همه جا بیخبر رو درگیر میکنه، جوری که هر هفته ۳-۴ بار مثل بنز سر درد میشین. با خودتون میگین یا خدا این چه سر در کوفتیه؟ کل اینترنت رو میگردین که این لامصب چیه، حتی صفحه اینستاگرام فلان دکتر که یه پست درباره انواع سردرد گذاشته رو هم ول نمیکنین و چند بار به دقت میخونین که آیا سردردتون خوشهایه یا سینوسیه یا میگرنیه یا یه کوفتی دیگه…، پست رو سیو هم میکنین که بازم دوباره بخونین بلکه راهی برای خلاصی از دستش پیدا کنین. غافل از اینکه اصلا مسئله سردرد نیست، آب از جای دیگهای گلآلوده …
القصه، این عالیجناب سیاهپوش اینقدر میاد و اذیتتون میکنه که تا به خودتون میآیین میبینین دردی که از ذهن درگیرتون شروع شده داره هی مثل توپ بیلیارد توی بدنتون میچرخه، یه مدت توی دست چپتونه، یه مدت پاتون تیر میکشه، یه مدت چشم راستتون رو تار میکنه، یه مدت سرتون رو آزار میده، معدهتون یه دورهای وضعش نابوده و خلاصه سفرهای مارکوپولویی میکنه توی بدنتون …
مشکل تشویش و استرس از جای دیگری است
توی همه این کش و قوسها، از قضا، مجبور میشین یه سفر کوتاهی برین پیش خانواده یا دوستای خوبتون و اونا رو ببینین. شایدم بدون اطلاع از اینکه براتون خوبه خودتون برنامهریزی کرده بودین. اونجا فضا جوریه که بعد یک روز میبینین، اه، چقدر خوب شدین. چایی نمیتونستین بخورین چون معدهتون رو اذیت میکرد. اما حالا اینجا توی رو دروایستی خودتون رو بستین به قوری چایی میزبان هیچ مرگتون هم نزده. کلی کار ممنوعه دیگه مثل این هم کردین اما هیج آبی از آب تکون نخورده.
با یاد خوش این سفر کوتاه و خلسهای که کردین، در برگشت از اونجا، وارد همون داستانهای قبلی زندگیتون میشین و همون بازیهای قدیمی دوباره شروع میشن. این به شما نهیب میزنه که ای دل غافل، کجایی که کار کار یه بیشرف و بیوجدان دیگه است وگرنه بدن بیچاره من هیچ طوریش نیست … ای دل غافل.
خوب، شاید الان که به اینجا رسیدین بگین ای بابا، نکنه قصه پا درد لعنتی من هم همینه؟ آره محمد هم چند سال دست چپش بدجور درد میکرد و همش از این دکتر به اون دکتر میرفت و کلی فیزیوتراپی کرد بنده خدا. آخرش هم ازش نپرسیدم چی شد، اما این سالها دیگه چیزی نمیگه، به گمونم که کار همین لامصب سیاه پوش بوده که بالاخره دست از سرش برداشته. آره خودش باید باشه.
سیمکشی مغز بر اساس تصمیمات گذشته
حالا بزارین یه کم نوار رو بزنیم عقب، ببینیم داستان تشویش و استرس از کجا شروع شد. یه سری خاطره ناخوب، بعدش یه ذهن که از اون خاطرهها برای خودش یه مدل ساخته، و بعدش هم در گوش ما آویزون شده ور ور کردن که فلان و بیسار …، براتون آشناست، مگه نه؟ مثل کی؟ مثل همون بابا توی سریال گالیور که همهاش میگفت من میدونم، کلکمون کنده است …
خوب اون عالیجناب سیاهپوش که کار خودش رو میکنه، چون مغز ما اینطوری سیمکشی شده، پس کاری با اون نمیشه کرد. پس چطور از شر این لعنتی خلاص بشیم؟ ها، اون رو نمیشه ساکت کرد چون میاد حرفش رو میزنه و کارش هم همینه، اما ما که میتونیم بهش گوش ندیم، ها؟ نظرتون چیه؟ گوش نده آقا، بزار ور بزنه تا خسته بشه بره پی کارش…
اِه، راست میگین؟ به همین خیال باشین. شما محلش نمیزارین و اون هم جل و پلاسش رو جمع میکنه و میره پی کارش. اما این خبرا نیست، چون اون ولکن نیست و دست از سر ما بر نمیداره، اون کارش همینه. خیلی وقتها تا بفهمی و به خودت بیای، اومده، کلی کارش رو کرده، و (به قول مشهدیها) بدنمون رو شَل و شهید کرده. برای همینه که (علما) در این موارد حرف از مدیتیشن میزنن و تکنیکی به نام رین (RAIN) رو برای مقابله باهاش پیشنهاد دادن.
یعنی اول تشخیص بده که اون حال اومده سراغت (Recognize)، بعد بهش اجازه بده باشه و حضور داشته باشه (Allow)، حالا مهربانانه بررسی کن ببین چی باعثش شده (Investigate)، و آخر سر هم یادت باشه که اون شرایط تعریف کننده حال ما نیست و ما فراتر از اون شرایط هستیم (Natural)
تمرین این تکنیک خیلی میتونه در گیر انداختن این عالیجناب سیاهپوش کمکمون کنه. حواستون باشه، با این تمرینش میکنیم و یادش میگیریم اما اون اوایل بازم از دستمون در میره، و وقتی یاد استفاده از این تکنیک میافتیم که کار خودش رو کرده و ما رو زمینگیر کرده. برای اینکه این اتفاق نیوفته، باید اینقدر آگاهانه تمرینش کنیم که ملکه ذهنمون بشه.
اما از این تکنیک که رد بشیم، بیایین برگردیم به عنوان صحبتمون، «شما بیشتر به خودتون گوش میکنین یا با خودتون حرف میزنین؟» اول صحبتمون، شاید سوالم براتون کمی عجیب بود اما الان شاید بهتر بفهمین که علیرضا چی داره میگه.
با خودتون حرف بزنین
ببینین! ما باید بیشتر با خودمون حرف بزنیم تا اینکه به حرف خودمون گوش بدیم. ما وقتی با خودمون حرف میزنیم از امید و آینده حرف میزنیم، از شدنها حرف میزنیم، از ایدهها حرف میزنیم، از خواستهها حرف میزنیم …
اما وقتی با ما حرف زده میشه از سیمپیچی مغزمون که تجربیات گذشته رو مدلسازی کرده حرف زده میشه و بیشتر هم روی سختیها تمرکز داره. برای همینه که باید دایم با خودمون حرف بزنیم. دایم باید از خودمون تقدیر کنیم. دایم باید به خودمون دلداری بدیم (همون کارای تکنیک رین یه جورایی). اینطوریه که عالیجناب سیاهپوش دیگه تریبونی برای حرف زدن پیدا نمیکنه، اینجاست که حرفاش میشه ور ور جادو و به گوش کسی فرو نمیره.
وقتی با خودمون حرف میزنیم، تشویش و استرس اون بابا هم نیست و نمیتونه حرف بزنه، کمکم حالمون بهتر میشه، بدنمون از زیر این بار آزاد میشه، ذهنمون از خستگی نجات پیدا میکنه و کمکم خودش رو برای کار کردن جمع و جور میکنه و تمرکزمون میره بالا. اینطوری، کمکم دستامون هم به حرکت در میان و اینجاست که کارهای خوب خوب میکنیم و نتیجههای خوب خوب سر و کلهشون پیدا میشه. وقتی به پشت سر نگاه کنیم میبینیم دیگه عالیجناب سیاهپوش کمکم داره جنس تموم میکنه و دیگه الگویی نمیتونه بسازه که بیاد و هی ور ور کنه و اعصاب ما رو درگیر کنه.
دیدین؟ به همین روانی و سادگی. حالمون خوبه؟ باید با خودمون حرف بزنیم. حالمون معمولیه؟ یادمون نره که با خودمون حرف بزنیم. حالمون بده و گرفتاریم؟ حتما حتما یادمون باشه که با خودمون حرف بزنیم.
نمیتونین با خودتون حرف بزنین؟ بلد نیستین؟ کم حرفین؟ خوب راههای مختلف رو امتحان کنین. برین قدم بزنین و توی مسیر با خودتون حرف بزنین. برین زیر دوش اونجا با خودتون حرف بزنین. یکی رو پیدا کنین و بگین گوش بده من میخوام حرف بزنم تو فقط گوش بده. نمیشه چنین کسی رو پیدا کرد؟ باشه برین جلوی آینه، توی آینه با خودتون حرف بزنین. خجالت نکشین، راحت حرف بزنین. یه کم هم با خودتون مهربون باشین بد نیست و جای دوری نمیره. زندگی همینه، روزایی هستن که از ما سختترن و از توانمون خارجن. هرچقدر هم که قوی باشیم چنین روزایی برامون اتفاق میافتن. پس با خودمون حرف بزنیم و مهربون باشیم با خودمون.
نوشتن هم یه راه دیگهاش هست. من خودم استاد نوشتن و حرف زدن با خودم روی کاغذم. اصلا همین الان که دارم این رو مینویسم دارم با خودم حرف میزنم. من این راه رو سالها رفتم و هنوز هم دارم میرم.
مجله سپاسگزاری ابزار مهم بهرهوری
خلاصه اینکه یادتون نره که با خودتون حرف بزنین. اینقدر مهمه که یه عده در الگوهایی که برای موفقیت ارائه میدن توصیه میکنن در روتین صبحگاهیتون بخش حرف زدن با خودتون رو حتماً داشته باشین. به خودتون بگین چه اهدافی دارین، بگین در زندگی قراره به کجا برسین، بگین چرا امروز رو شروع کردین، بگین هدفتون در زندگی چیه … این نوشتنه اونقدر مهمه که مجله سپاسگزاری یکی از ابزارهای مهم بهرهوری در زندگی انسانها شده. یه چرخی توی وب بزنین، تا دلتون بخواد قالب مجلههای سپاسگزاری پیدا میکنین که به شما نشون میدن چطور چیزایی که در هر روز بابتشون سپاسگذار هستین رو لیست کنین و بنویسین (در واقع با خودتون بگین).
خلاصه کنم، جنس آدمیزاد اینطوریه، اگه راهش رو در زندگی انتخاب نکنه راه بهش تحمیل میشه. پس بیایید با انتخاب راههای خوب زندگی رو برای خودمون و اطرافیانمون هموارتر و لذتبخشتر کنیم.
این نوشته قرار بود کپشن یه پست اینستاگرامی با همین عنوان باشه، اما وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم تعداد ۱۲۰۰ کاراکتر محدودیت کپشن داره دستم در نوشتن رو میبنده، برای همین یه مقاله تبدیلش کردم. حرفهایی که براتون گفتم از تجربیات و مطالعاتم میاد. سعی نکردم علمی بنویسم، عوضش سعی کردم ساده و روان و تجربه محور بنویسم تا بتونید باهاش ارتباط برقرار کنین.
اگر تا ته خوندیدش و احساس کردین تونستین باهاش ارتباط برقرار کنین و براتون مفید باشه، اول اینکه خیلی از این بابت خوشحالم و ممنون که تا انتها خوندین. و بعد اینکه ممنون میشم در کامنت زیر این پست، شما هم تجربهتون رو با دیگران به اشتراک بزارین و بگین با کجای این حرفها بیشتر ارتباط برقرار کردین.
در نشر خوبی سهیم شویم
اگه دوستی رو میشناسین که توی شرایط مشابه تشویش و استرس دست و پا میزنه و زندگی به چالش کشیدتش، یا میخواین دیگران هم این مقاله رو بخونن و شاید ازش استفاده کنن، ممنون میشم در شبکههای اجتماعی مختلف به اشتراکش بزارینش. من حرفم رو با شما به اشتراک گذاشتم شما هم اون رو با دیگران به اشتراک بزارید تا همگی در نشر خوبی سهیم باشیم. اگه هم دوست داشتین با من حرف بزنین در بخش لینکها در وبسایت من که برین لینک مشاوره رایگان با من اونجا هست، میتونین یه وقتی رو رزرو کنین تا با هم حرف بزنیم.
همیشه حالتون خوب باشه. ارادتمند شما – علیرضا
مشتاقم نظر شما درباره این نوشته را بدانم. لطفاً آن را با من و دیگران به اشتراک بگذارید.